[ad_1]
نگاه عاشقانه سمانه، چشم و چراغ دلم شده بود و من از صمیم قلبم او را دوست داشتم. اما روزی که از خانواده ام خواستم به خواستگاری این دختر خانم بروند و حتی به آن ها گفتم واقعا نیت خیری در سر دارم پدرم مثل همیشه داغ کرد و گفت: باید داماد خانواده ای بشوی که دستشان به دهانشان برسد.
[ad_2]
Source link